چشمانش پر از اشک بود به من نگاه کرد و گفت:
فقط امروز برای مدت زیادی از برم میروی بگو که
دوست دارم به چشمانش خیره شدم قطره های اشک را
از چشمانش زدودم و بر لبانش بوسه ای زدم اما نگفتم
که دوسش دارم روزی که به سوی او رفتم آنقدر
خوشحال شد که خود را به آغوش من انداخت و سرش
بر روی سینه ام فشرد و گفت امروز بگو دوسم داری
دستهای سفید و بلندش را گرفتم اما باز نگفتم که
دوسش دارم . ماهها گذشت در بستر بیماری افتاد با
چند شاخه گل میخک سرخ به دیدارش رفتم کنار
بالینش نشستم او را نگاه کردم به من گفت : بگو که
دوسم داری میترسم که دیگر هیچ وقت این کلمه را از
دهانت نشنوم اما باز بوسه ای بر لبانش زدم و رفتم .
وقتی که آن روز به بالینش رفتم روی صورتش پارچه
ای سفید بود وحشت زده وحیران پارچه را کنار زدم
تازه فهمیدم چقدر دوسش دارم فریاد زدم : به خدا
دوست دارم اما....
:: بازدید از این مطلب : 193
|
امتیاز مطلب : 19
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5