فریاد خواهم زد و خواهم گفت دوستت دارم.
نوشته شده توسط : جواد سوباسا

چشمانش پر از اشک بود به من نگاه کرد و گفت: 

 

فقط امروز برای مدت زیادی از برم میروی بگو که 

 

دوست دارم به چشمانش خیره شدم قطره های اشک را 

 

 

از چشمانش زدودم و بر لبانش بوسه ای زدم اما نگفتم

 

 

 

که دوسش دارم روزی که به سوی او رفتم آنقدر

 

 

 

خوشحال شد که خود را به آغوش من انداخت و سرش 

بر روی سینه ام فشرد و گفت امروز بگو دوسم داری 

 

دستهای سفید و بلندش را گرفتم اما باز نگفتم که

 

 

 

دوسش دارم . ماهها گذشت در بستر بیماری افتاد با

 

 

 

چند شاخه گل میخک سرخ به دیدارش رفتم کنار 

 

 

بالینش نشستم او را نگاه کردم به من گفت : بگو که 

 

 

دوسم داری میترسم که دیگر هیچ وقت این کلمه را از

 

 

 

دهانت نشنوم اما باز بوسه ای بر لبانش زدم و رفتم . 

وقتی که آن روز به بالینش رفتم روی صورتش پارچه

 

 

 

ای سفید بود وحشت زده وحیران پارچه را کنار زدم

 

 

 

تازه فهمیدم چقدر دوسش دارم فریاد زدم : به خدا 

دوست دارم اما....





:: بازدید از این مطلب : 193
|
امتیاز مطلب : 19
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
تاریخ انتشار : پنج شنبه 19 اسفند 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: